Aparecium



دیگه بسه! دیگه به خاطر ناراحت نکردن بقیه زندگی نمی کنم. دیگه به خاطر هیچکس به اولویت های خودم نه نمی گم و برنامه هام رو بهم نمی زنم. دیگه فکرامو نمی ریزم تو خودم که مبادا طرف ناراحت بشه. خواسته هام رو بلند میگم.

از این به بعد خودم رو خیلی خیلی بیشتر می بینم.


من زیاد فکر میکنم. حتی وقت هایی که فکر می کنم فکر نمی کنم هم فکر می کنم. بعضی وقت ها کار دستم می ده. مثلا انقدر از بچگی راجع به ستاره ها فکر کردم و افتادم دنبال فکرهام که از 19 سالگی نصف زندگیم همینا شده. بعد به خودم اومدم دیدم من اصلا می خوام وارد نوروساینس بشم. اینجا چی کار می کنم؟ ولی دیگه دیر بود. تا خرخره وسط اخترفیزیک و آیوتا و مقاله گیر کردم. الان روی متغیرها کار می کنم ولی هر روز صبح که از خونه می زنم بیرون و چشمم به آسمون میوفته به این فکر می کنم که خب چی شد؟ توی آسمونا دنبال دو تا متغیر افتادی در حالی که اینجا روی زمین انقدر آدما مشکل دارند.



حالا چرا دارم این ها رو میگم؟ چون همه چیز خیلی ناگهانی تغییر کرد و به دنبالش فکرای من هم کاملا عوض شد. چون مامانم یه شب گفت من دیگه پیر شدم درسا. دیگه توان قدیم رو ندارم. از الان به بعد مسؤلیت خانواده رو باید تو به عهده بگیری.

از اون شب هربار حالم بد میشه، هربار اون حالت ها می خواد بیاد سراغم که دو شب مثل مرده متحرک بیوفتم روی تخت و حالم از زندگی بهم بخوره، یاد حرفای مامان میوفتم. یاد اینکه اون تا حالا منو به همه آرزوهام رسونده و حالا نوبت من شده که اون رو به آرزوهاش برسونم. پس با این حساب من کارای زیاد و وقت کمی دارم و نمیتونم همین روزا رو هم روی تخت و در حال ناله بگذرونم.

اما این فقط بخشی از ذهن من رو مشغول کرده. از طرف دیگه مسؤلیت پذیری خیلی سنگینی رو حس می کنم. خیلی سنگین! حس ترسناکیه!


من زیاد فکر می کنم. حتی وقت هایی که فکر می کنم فکر نمی کنم هم فکر می کنم. بعضی وقتا فکرهام تغییر میکنه. نمیدونم راجع به اخترفیزیک تغییر کنه یا نه. ولی فعلا که راجع به یه سری چیزا تغییر کرده. سوال اینه که تغییر خوب یا بد؟ اینکه از فکرای سیاه برسی به فکرای ترسناک خوبه یا بد؟


خواب آلودگی شدیدم تبدیل به سردرد شده. روی میزم یه عالمه برگه کاهی جمع شده. اسم دروس، تعداد واحد ها،  اساتید و
همه ی روز مشغول همین کار طاقت فرسای انتخاب واحد بودم. دروغ چرا چندین بار هم مدیرگروه محترم رو مورد عنایت خشم درونی قرار دادم اما بالاخره ساعت ده و نیم شب پرونده انتخاب واحد این ترم هم بسته شد.
به لیست درس ها که نگاه کردم ذوق عجیبی رو حس کردم.یکی یکی زیر لب زمزمه می کردم : ساختمان داده، مدار منطقی، ریاضی مهندسی.
اگر درست خاطرم باشه تقریبا شش ماه پیش بود که وقتی چارت درسی رو بالا پایین می کردم به این فکر می کردم که کاش زودتر به ترم سه و چهار و . برسم. حالا کاملا برای این ترم ذوق زده ام! منتظر شروع کلاس ها برای سر و کله زدن با این علم دوست داشتنی.
هرچند سخت و فشرده خواهد گذشت! بیست واحد تخصصی، به سرانجام رسوندن مقاله، هزاران خط کد و آیلتس. آخ که چه قدر شیرین اند.
اما فردا مرحله ی آخرشه. ظرفیت کم و جنگ بر سر واحد!!
وقتی مرتب و بزرگ اسم و کد درس رو می نوشتم یاد ترم پیش افتادم. مریم خونه مون بود و کلی خندید. بهم گفت وسواس فکری داری یا شاید هم استرس الکی داری. ولی اگه مریم می دونست با چند ثانیه اینور اونور سه واحد از دست می ره دیگه اون حرفا رو نمی زد! (تجربه کهنه مرا باور کنید!!)




در حالی که سرمای نیمه شب توی اتاقم حس میشه به این فکر می کنم که مدت هاست از احساس نیازم به دوباره نوشتن گذشته و هربار نادیده گرفتمش. نیازی که عصر جمعه ها چندبرابر حس میشد.
خوندن توییت های قدیمی و یادآوری حس و حال لحظاتی که توییتی نوشته و ارسال می شد و مرور دفترچه های نوجوانیم این دلتنگیم رو بیشتر کرد.
تصمیمم بر این شد که برای خودم هم که شده بنویسم. ( هرچه قدر ساده یا کوتاه)
اما جایی نه به شلوغی وردپرس و بلاگر و توییتر که لابه لای نوشته های بقیه گم بشم و نه به خلوتی دفترچه های قدیمی و خاک خورده م.
لذا رهیدیم و به اینجا رسیدیم.

اواخر نود و هفت چگونه ست؟در یک کلام غمگین. 

پیشتر از این ها هم فقر و رنج دیگران آزارم می داد. گاهی شب ها که روی تخت راحت خودم می خوابیدم یاد بچه های کوچکی می افتادم که درگیر جنگند. که شاید شب ها توی آواره ها می خوابند روی سنگ و آجر. بچه هایی که درگیر فقرند و توی سرما می خوابند روی مقوا. بچه هایی که درگیر آوارگی بعد از زله اند و خونشون شده یک چادر.

عصر سرد آذر یا دی بود که با مریم رفتیم انقلاب پیاده روی. تصمیم گرفتیم سر راه به بهونه گرم شدن بریم کلانا و قهوه بخوریم. از لحظه اولی که دیدمش می گفت چهرت شبیه وقتایی شده که می خوای گریه کنی ولی تلاش می کنی که اشکی نریزه پایین. اون شب برای اولین بار به کسی گفتم که بیشتر از قبل اذیت می شم وقتی فقر می بینم. وقتی بچه هفت یا هشت ساله می بینم که نشسته کف زمین و دستمال می فروشه. اون شب اجازه دادم اشک ها جاری بشند بلکه سبک بشم اما امان از خوش خیالی.

بغض اول امشب: وقتی از مطب دکتر اومدم بیرون، درست سر بن بست تلاش با اسپری یا روی کاغذ نوشته بودند فروش کلیه. نه یکی نه دو تا. شاید نزدیک هفت هشت تا بود.

بغض دوم: پیچیدم تو ونک. رفتم جلوی عابربانک. یکی توی برگه های یادداشت نوشته بود که چرا به پول نیاز داره و شماره حساب زیرش نوشته بود و چسبونده بود کنار شماره های دستگاه عابربانک.

قبلا فقر به این شدت نبود. بود؟؟

رفتم اون طرف خیابون. درست پشت بی آر تی های ونک که گل یاس بگیرم برای مامان. نشستم توی تاکسی و توی راه سعی می کردم فراموش کنم. شجریان از هندزفری پخش می شد و درست وقتی خوند : چه کج رفتاری ای چرخ/ چه بد کرداری ای چرخ/ سر کین داری ای چرخ/ نه دین داری نه آیین داری ای چرخ  نتونستم مقاومت کنم و بالاخره بغضم ترکید.

وقتی هجده سال داشتم با حانیه راجع به کارایی که می خواییم انجام بدیم حرف می زدیم. می خواستیم به میلیون ها نفر کمک کنیم. می خواستیم دنبال نوروساینس بریم و خیلی ها رو درمان کنیم. می خواستیم دنیا رو یه کم تمیز کنیم. الان هنوز حانیه اینطور فکر می کنه در حالی که من نزدیک سه چهار ماه، هر روزی که از خونه خارج می شم واقعیت مثل سیلی می خوره توی صورتم و یکی توی ذهنم داد می زنه: تو واقعا فکر می کنی می تونی کاری بکنی؟ اوضاع دنیا رو می بینی یا خودتو زدی به کوری؟


من نمی تونم راجع به این فکرها با کسی حرف بزنم.

دارم خفه می شم.


در حالی که سرمای نیمه شب توی اتاقم حس میشه به این فکر می کنم که مدت هاست از احساس نیازم به دوباره نوشتن گذشته و هربار نادیده گرفتمش. نیازی که عصر جمعه ها چندبرابر حس میشد.
خوندن توییت های قدیمی و یادآوری حس و حال لحظاتی که توییتی نوشته و ارسال می شد و مرور دفترچه های نوجوانیم این دلتنگی رو به شدت بیشتر کرد.
تصمیمم بر این شد که برای خودم هم که شده بنویسم. ( هرچه قدر ساده یا کوتاه)
اما جایی نه به شلوغی وردپرس و توییتر که لابه لای نوشته های بقیه گم بشم و نه به خلوتی دفترچه های قدیمی و خاک خورده م.
لذا رهیدیم و به اینجا رسیدیم.

توی دل خودم رو خالی می کنم. بله من با خودم درگیرم!

امشب دفعه ی دومم بود که با خودم گفتم سال جدید رو چگونه آغاز کردی؟ با اندوه. حدودا ده دقیقه بعدش با خودم کلنجار رفتم که مجبوری انقدر منفی حرف بزنی؟؟ الان چته باز؟ اصلا این که اندوه نیست این نگرانیه! چرا بزرگش می کنی؟

دفعه ی اول هم درست بعد از سال تحویل بخیه ها تیر کشید و با خودم گفتم سال جدید رو چگونه آغاز کردی؟ با درد  -____-

کاش یکی منو خاموش می کرد بیست روز دیگه روشن می کرد که ببینم همه نگرانیام الکی بوده. همه چیز درست سرجاش بوده و هست.

کاش می تونستم این بیست روز همه چی رو دایورت کنم و به هییییچی فکر نکنم. هیچییییی

کاش می شد مغزم رو دربیارم بذارم توی آزمایشگاه بعد از بیست روز خودشون بذارند سرجاش.



اگر تصور کنیم که داستان برام استوکر واقعیت داره، می تونیم احتمال بدیم که من یک رگ دراکولایی داشته باشم.
دلیل اول: من یک دندون نیش نهفته داشتم که به صورت غیرطبیعی بزرگ بود! انقدر بزرگ که اصلا بیرون نیومد و تو سقف دهنم موند و جراحیش کردند. اگر در خردسالی تحت تعلیم  یک دراکولا بودم اون وقت رشد می کرد و من توانایی های خودم رو نشون می دادم.
دلیل دوم: من به شدت عاشق شب و تاریکی هستم.
دلیل سوم : من از خورشید و تابش مستقیمش متنفرم.


و اما جدای از این حرف ها، اکثر شب ها خوابم نمی بره. با اینکه کلی کم خوابی دارم اما یا اصلا خوابم نمی گیره یا درحالی که از شدت خستگی سردرد دارم خوابم نمی بره. حتی شبایی که به خاطر سرماخوردگی داروی خواب آور خوردم هم به سختی می خوابم.
چرا؟ چون طوفانی از فکر توی ذهنم درست میشه و من فقط دنبال یک سرپناه می گردم تا این خیال ها کمتر بهم آسیب بزنند. کی توی طوفان به خواب فکر می کنه؟
می خوام امتحان کنم و چندشب فکرامو اینجا بنویسم. شاید باعث بشه از ذهنم بیان بیرون و بتونم بخوابم.


من دراکولایی هستم که شب ها از خون خودش تغذیه می کنه و به خودش صدمه می زنه. اینجا اون افکار صدمه زننده رو می نویسه تا زخمش آروم بگیره.


 بالاخره رفتند! بعد از دو روز خونه ی مادربزرگ خلوت شد و حداقل یک ساعت می تونم به موسیقی موردعلاقه ام گوش کنم و بنویسم تا کمی آروم بشم.

من صدای آرامش رو در چند چیز خلاصه می کنم.

بارون، صدای ورق زدن کتاب ، صدای کیبورد، وقتی مامان در حال آشپزی موسیقی میذاره.

حالا بعد از چند روز دقایقی آرامش خواهم داشت.

یک بار توییت کردم که من برای جمع های بیشتر از 3 نفر ساخته نشدم. الان هم تاکید میکنم که وقتی بیشتر از سه نفر آدم دورم باشند حالم گرفته می شه. کسل و بداخلاق میشم طوری که قیافم زار میزنه و هرکسی بهم می رسه می پرسه چته؟ دلم برای مامان می سوزه! گیر من افتاده.

آخه واقعا من چه حرفی دارم با فامیل بزنم؟؟ من چرا باید کنار آدمایی بشینم که هرچه قدرم تلاش کنی و آرزوهات رو دوست داشته باشی می گند : بالاخره دخترباید شوهر کنه.(قسم میخورم موقع نوشتنش هم حرص می خورم)

وقتی کنار خاله و دایی و زندایی و بقیه ی اعضای خانواده می شینم تنها بخش مثبتش اینه که قدردان میشم از این بابت که مامانم مثل بقیه ی افراد خانوادش نیست.

وقتی همشون جمع میشند که هیچی دیگه. فاتحه ی من خوندست از بس که حرص می خورم. لام تا کام حرف نمی زنم. حتی سعی می کنم گوش هم ندم و توی یک اتاق دیگه با کتابی چیزی خودمو سرگرم کنم.

دست خودم نیست ولی از آدم هایی با این ویژگی ها بدم میاد :

1.کسایی که ادعا و غروردارند .بویی از تواضع و فروتنی نبردند.

2.کسایی که دیگران رو(حتی خیلی کم ) قضاوت میکنند.

3.کسایی که درد و رنج دیگران رو نادیده می گیرند یا حتی بدتر به اون می خندند.

4.خودخواه ها

5.جوگیرها (نفرت انگیز ترین دسته)

6.کسایی که آرزوی های آدم ها رو مسخره می کنند و میگند اینا خیلی بزرگه یا کسانی که برای هرچیز حتی کوچک به بقیه میگند "نمیتونی" .( به شخصه وقتی با این دسته افراد آشنا شدم 17 سال داشتم و یادگرفتم مثل راز نگهشون دارم)

7.کسایی که راجع به همه چیز نظر کارشناسی میدند.(رتبه دوم از لحاظ نفرت انگیز بودن)

حالا فکر کنید فامیل ما مجموعی از این هفت ویژگی ست. چه طوری میشه تحملشون کرد؟!

هییچ طوری. فقط حرص می خوری و کار دیگه ای ازت برنمیاد.

 

اصلا همه این ها به کنار. قرار بود عید رو درس بخونم. منطق و فلسفه رو جدی تر و با برنامه شروع کنم. هرشب مولانا بخونم. به استاد گفتم عید رو وقت میذارم که انتخاب موضوع مقاله بعدیم رو به یک جایی برسونم. کدهای پایتون رو تموم کنم تا خیالم راحت بشه.

حالا چی؟؟ پنج روز از وقت نازنینم رو کنار آدمایی گذروندم که شوخی شوخی به دختردایی 19 ساله م می گفتند فلانی شوهر کرده تو حسودیت میشه نه؟! آخه شوخیش هم زشته نادان.

این هم یک جور قرون وسطی ست.

 یک جهنم واقعی رو حس میکنم.



 بالاخره رفتند! بعد از دو روز خونه ی مادربزرگ خلوت شد و حداقل یک ساعت می تونم به موسیقی موردعلاقه ام گوش کنم و بنویسم تا کمی آروم بشم.

من صدای آرامش رو در چند چیز خلاصه می کنم.

بارون، صدای ورق زدن کتاب ، صدای کیبورد، وقتی مامان در حال آشپزی موسیقی میذاره.

حالا بعد از چند روز دقایقی آرامش خواهم داشت.

یک بار توییت کردم که من برای جمع های بیشتر از 3 نفر ساخته نشدم. الان هم تاکید میکنم که وقتی بیشتر از سه نفر آدم دورم باشند حالم گرفته می شه. کسل و بداخلاق میشم طوری که قیافم زار میزنه و هرکسی بهم می رسه می پرسه چته؟ دلم برای مامان می سوزه! گیر من افتاده!!

آخه واقعا من چه حرفی دارم با فامیل بزنم؟؟ من چرا باید کنار آدمایی بشینم که هرچه قدرم تلاش کنی و آرزوهات رو دوست داشته باشی می گند : بالاخره دخترباید شوهر کنه.(قسم میخورم موقع نوشتنش هم حرص می خورم)

وقتی کنار خاله و دایی و زندایی و بقیه ی اعضای خانواده می شینم تنها بخش مثبتش اینه که قدردان میشم از این بابت که مامانم مثل بقیه ی افراد خانوادش نیست.

وقتی همشون جمع میشند که هیچی دیگه. فاتحه ی من خوندست از بس که حرص می خورم. لام تا کام حرف نمی زنم. حتی سعی می کنم گوش هم ندم و توی یک اتاق دیگه با کتابی چیزی خودمو سرگرم کنم.

دست خودم نیست ولی از آدم هایی با این ویژگی ها بدم میاد :

1.کسایی که ادعا و غروردارند .بویی از تواضع و فروتنی نبردند.

2.کسایی که دیگران رو(حتی خیلی کم ) قضاوت میکنند.

3.کسایی که درد و رنج دیگران رو نادیده می گیرند یا حتی بدتر به اون می خندند.

4.خودخواه ها

5.جوگیرها (نفرت انگیز ترین دسته)

6.کسایی که آرزوی های آدم ها رو مسخره می کنند و میگند اینا خیلی بزرگه یا کسانی که برای هرچیز حتی کوچک به بقیه میگند "نمیتونی" .( به شخصه وقتی با این دسته افراد آشنا شدم 17 سال داشتم و یادگرفتم مثل راز نگهشون دارم)

7.کسایی که راجع به همه چیز نظر کارشناسی میدند.(رتبه دوم از لحاظ نفرت انگیز بودن)

حالا فکر کنید فامیل ما مجموعی از این هفت ویژگی ست. چه طوری میشه تحمل کرد؟!

هییچ طوری. فقط حرص می خوری و کار دیگه ای ازت برنمیاد.

 

اصلا همه این ها به کنار. قرار بود عید رو درس بخونم. منطق و فلسفه رو جدی تر و با برنامه شروع کنم. هرشب مولانا بخونم. به استاد گفتم عید رو وقت میذارم که انتخاب موضوع مقاله بعدیم رو به یک جایی برسونم. کدهای پایتون رو تموم کنم تا خیالم راحت بشه.  :((


ای داد ای بیداد.


رسیدم به این جمله :برای من هیچ چیز به اندازه ی تنهایی ام اهمیت ندارد!

نفس عمیقی کشیدم. کتاب رو بستم و بغل کردم. نگاهم افتاد به انبوه ماشین های منتظر پشت چراغ.

کلافه شدم و فکر کردم الان بیشتر از هر چیزی به تنهایی احتیاج دارم. برای التیام جراحت قلبم در خلوت. برای بغل کردن خودم در تاریکی. کجا خوانده بودم : خودم را در آغوش گرفته ام. نه چندان با لطافت، اما وفادار ؟

دعا دعا میکنم گل فروشی هنوز باز باشه. قصد کردم به مناسبت روز معلم برای مامان یک شاخه رز صورتی بخرم. وقتی رسیدم خونه بغلش کنم و بهش بگم که بهترین معلم دنیایی. یادم دادی به خاطر آرزوهام بجنگم. نشونم دادی زندگی با دوست داشتن چه قدر قشنگ تره. 



مدت هاست حالم شده شبیه آدمی که نزدیک یه پرتگاه پرسه می زنه.

دیگه شمار روز ها هم از دستم درد رفته.

سرم رو ت می دم و برای بار n ام به خودم میگم تمرکز کن.

شاید نیم ساعتی هست که سوزنم روی این یه جمله ی درس گیر کرده. فقط کافیه یک لحظه اون فکر کذایی بیاد توی ذهنم. بی اختیار کشیده می شم سمت پرتگاه. پایین رو نگاه می کنم. میدونم خطرناکه. می بینم که سنگ های زیر پام یکی یکی میوفته اما انگار جاذبه ش خیلی زیاده. کافیه چند تا فکر دیگه بیاد تو ذهنم تا کامل سقوط کنم توی سیاهی.

و من منتظرم که سقوط کنم بین همه ی اون هیولاهایی که فقط صداشون رو می شنوم.

منتظر؟

در حق حس و حال این کلمه "انتظار" کوتاهی شده. باید به جای این کلمه چیز دیگه ای رو به کار می بردیم. جیزی که مفهوم مرگ تدریجی رو برسونه. حس و حال انتظار دور از مرگ نیست.


امشب بالاخره نامه رو شروع کردم.

براش نوشتم که حس ورتر  رو دارم. هرچند که لوته ای رو از دست ندادم.


+ عزیزدلم

برایت خوانده بودم "بنشین رفیق تا که کمی درد دل کنیم/اندازه ی تو هیچکس مهربان نبود/اینجا تمام حنجره ها لاف می زنند/ هرگز کسی هرآنچه که می گفت آن نبود"


یادمه پارسال وقتی نشسته بودیم توی زیرگذر میدون ولیعصر براش خوندم.

حالا میخوام حرف بزنم. می خوام بگم این چهارماه چی بهم گذشت که سکوت کردم و دوباره از همه دورتر شدم.



در حالی که منتظر نشستم تا دانلود قسمت جدید attack on titan تموم بشه به این فکر می کنم که باید نود روز آتی رو هرشب بنویسم. به خاطر تثبیت یک سری تغییرات. باید تلاش هام برای بهتر کردن احوالم رو دونه به دونه، شبانه ذکر کنم.

اما علامت سوالی توی ذهنم ساخته شده که می پرسه کجا؟ اینجا؟ برگردم به دفترچه هام؟

واقعیت اینه که اگر بخوام اینجا بنویسم تا حدی باید خودسانسوری کنم. چون دو سه نفری که خیلی پیگیر هرروز این صفحه رو چک می کنند قطعا آشنا اند.

اما از طرفی من از دفترچه ها خسته شده بودم که کوچ کردم به اینجا.

پس چه کنم؟



عجیب آنکه این ساعت حالم دگرگون شده.

شب نیست اما فکرهای من جامونده وسط شب. شب ها، دیشب، امشب.

پنج دقیقه لپ تاپ رو زیرورو کردم آخر هم به این نتیجه رسیدم شاید نیم ساعتی گوش بسپارم به شوپن از همه بهتر باشد. 

چندباری که اون فکرها اومده توی ذهنم سرم رو ت دادم و گفتم نه. دوباره نه. دیگه اشتباه نمی کنی.

چه حکمتی ست که وقتی از انسان ها زخم خوردی، باز محبت همون انسان ها آرومت میکنه؟ این چه حکمت احمقانه ایه آخه؟

(اسکرتسو شماره یک در بی مینور شوپن تمام شد. میزنم از اول. چه قدر حس نزدیکی بهش دارم. انگار من بودم)

اما نه، این بار نه. دخترک تو ذهنم این رو گفت و داد زد فرار کن! نمون! این ها همش بازی اندتو بازی نکن. توی این بازی ها تو بازنده ای. تو می بازی.

(دوباره از اول)

قلبت رو بنداز یه گوشه. لهش کن اصلا. یه جوری خاموشش کن. اگه چیزی گفت نشنیده بگیر. نذار دوباره حس بگیره. نذار جون بگیره. الان ضعیف شده از فرصت استفاده کن.

پروپرانول می خورم بلکه دخترک هم آروم بشه. 

باز زمزمه می کنم. برای بار هزارم در این دو ماه:

How to be brave

How can I love when I'm afraid to fall

صورتی های شیمیایی اثر کردند و دخترک آروم تر شده. شونه هاشو میندازه بالا و می گه تو خیلی جدی گرفتی. طوری نشده شایدم اصلا نشه. شاید هیچوقت نشه. میدونی چی می گم؟ 

حالا که آروم گرفته منم تنهاش می ذارم و با خودم فکر می کنم برای چه کسی خواهم خواند : من شکل سوم تب تنهایی توام/تصویر کن خطوط مرا خواندنی که نیست/نقاش من مسیح مشوش بکش مرا/روحی نزول کرده درون تنی که نیست

پی نوشت اول : خواستم همه کلمات رو از ذهنم بکشم بیرون بلکه بتونم تمرکز کنم روی کارهام. امید آنکه موفق بوده باشم.

پی نوشت دوم : شب هایی که کم می خوابم یا طبق عادت نمی خوابم، چندساعتی از روز رو میرم توی کمای روحی. هم اکنون از اونجا می نویسم!

پی نوشت سوم : من ترسوام و انکارش نمی کنم.

پی نوشت(چند ساعت بعد) : دخترک ساکت شو و بذار پی این جرقه رو بگیرم :)))


اخرین چیزی که یادم موند این بود که پنکه از سقف جدا شد و سرم رو قطع کرد.
با حسی شبیه مرگ از خواب پریدم. پنکه سرجاش بود و خونی روی دیوار نبود. توی سرم جنگ بود. نه. فاجعه بعد از جنگ بود.درست اون لحظه ای که خرابی و مرده ها رو میبینی و میفهمی چی به سرت اومده.
خوابم رو که مرور کردم انگار هوا توی اتاق نبود. قلبم تیر کشید و کشیده شدم سمت قرص ها.
چشمم افتاد به بیرون.جنگل داشت زیر ابرها قایم می شد. قائم شدن؟! چه فعل دوست داشتنی ای. اما من کم کم دارم می فهمم که نمی تونم از فکرهام فرار کنم و پنهون بشم. این فکرها خود من اند. من چه طوری می خوام از خودم فرار کنم؟! وقتی خوابم هم دست از سرم برنمیدارند. وسط خنده ها یکهو قوی می شند. موقع کتاب خوندن توی شخصیت ها سروکله شون پیدا میشه.
 دوربین رو برداشتم و دوباره همون جملاتی که توی شرکت نوشته بودم یادم اومد :
حالا این منم که پرت شدم درست وسط  یک برهوت
تنها
زمزمه میکنم، هنوز زنده ام؟
ققنوسی بودم که سوختم
سوختم
از خاکستر خود سربرآوردم؟
خیال بیهودگی در سرم چرخ می زند و ناگاه میان خنده هایم، جویباری می شود که از چشمانم پایین می آید
خاکسترم هنوز؟
نفسی که می رود و می آید می ایستد، میپرسد کجاست کسی که بود؟
خاکسترم هنوز.



اخرین چیزی که یادم موند این بود که پنکه از سقف جدا شد و سرم رو قطع کرد.
با حسی شبیه مرگ از خواب پریدم. پنکه سرجاش بود و خونی روی دیوار نبود. توی سرم جنگ بود. نه. فاجعه بعد از جنگ بود.درست اون لحظه ای که خرابی و مرده ها رو میبینی و میفهمی چی به سرت اومده.
خوابم رو که مرور کردم انگار هوا توی اتاق نبود. قلبم تیر کشید و کشیده شدم سمت قرص ها.
چشمم افتاد به بیرون.جنگل داشت زیر ابرها قایم می شد. قائم شدن؟! چه فعل دوست داشتنی ای. اما من کم کم دارم می فهمم که نمی تونم از فکرهام فرار کنم و پنهون بشم. این فکرها خود من اند. چه طوری می خوام از خودم فرار کنم؟! وقتی خوابم هم دست از سرم برنمیدارند. وسط خنده ها یکهو قوی می شند. موقع کتاب خوندن توی شخصیت ها سروکله شون پیدا میشه.
 دوربین رو برداشتم و دوباره همون جملاتی که توی شرکت نوشته بودم یادم اومد :
حالا این منم که پرت شدم درست وسط  یک برهوت
تنها
زمزمه میکنم، هنوز زنده ام؟
ققنوسی بودم که سوختم
سوختم
از خاکستر خود سربرآوردم؟
خیال بیهودگی در سرم چرخ می زند و ناگاه میان خنده هایم، جویباری می شود که از چشمانم پایین می آید
خاکسترم هنوز؟
نفسی که می رود و می آید می ایستد، میپرسد کجاست کسی که بود؟
خاکسترم هنوز.



آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها