اواخر نود و هفت چگونه ست؟در یک کلام غمگین. 

پیشتر از این ها هم فقر و رنج دیگران آزارم می داد. گاهی شب ها که روی تخت راحت خودم می خوابیدم یاد بچه های کوچکی می افتادم که درگیر جنگند. که شاید شب ها توی آواره ها می خوابند روی سنگ و آجر. بچه هایی که درگیر فقرند و توی سرما می خوابند روی مقوا. بچه هایی که درگیر آوارگی بعد از زله اند و خونشون شده یک چادر.

عصر سرد آذر یا دی بود که با مریم رفتیم انقلاب پیاده روی. تصمیم گرفتیم سر راه به بهونه گرم شدن بریم کلانا و قهوه بخوریم. از لحظه اولی که دیدمش می گفت چهرت شبیه وقتایی شده که می خوای گریه کنی ولی تلاش می کنی که اشکی نریزه پایین. اون شب برای اولین بار به کسی گفتم که بیشتر از قبل اذیت می شم وقتی فقر می بینم. وقتی بچه هفت یا هشت ساله می بینم که نشسته کف زمین و دستمال می فروشه. اون شب اجازه دادم اشک ها جاری بشند بلکه سبک بشم اما امان از خوش خیالی.

بغض اول امشب: وقتی از مطب دکتر اومدم بیرون، درست سر بن بست تلاش با اسپری یا روی کاغذ نوشته بودند فروش کلیه. نه یکی نه دو تا. شاید نزدیک هفت هشت تا بود.

بغض دوم: پیچیدم تو ونک. رفتم جلوی عابربانک. یکی توی برگه های یادداشت نوشته بود که چرا به پول نیاز داره و شماره حساب زیرش نوشته بود و چسبونده بود کنار شماره های دستگاه عابربانک.

قبلا فقر به این شدت نبود. بود؟؟

رفتم اون طرف خیابون. درست پشت بی آر تی های ونک که گل یاس بگیرم برای مامان. نشستم توی تاکسی و توی راه سعی می کردم فراموش کنم. شجریان از هندزفری پخش می شد و درست وقتی خوند : چه کج رفتاری ای چرخ/ چه بد کرداری ای چرخ/ سر کین داری ای چرخ/ نه دین داری نه آیین داری ای چرخ  نتونستم مقاومت کنم و بالاخره بغضم ترکید.

وقتی هجده سال داشتم با حانیه راجع به کارایی که می خواییم انجام بدیم حرف می زدیم. می خواستیم به میلیون ها نفر کمک کنیم. می خواستیم دنبال نوروساینس بریم و خیلی ها رو درمان کنیم. می خواستیم دنیا رو یه کم تمیز کنیم. الان هنوز حانیه اینطور فکر می کنه در حالی که من نزدیک سه چهار ماه، هر روزی که از خونه خارج می شم واقعیت مثل سیلی می خوره توی صورتم و یکی توی ذهنم داد می زنه: تو واقعا فکر می کنی می تونی کاری بکنی؟ اوضاع دنیا رو می بینی یا خودتو زدی به کوری؟


من نمی تونم راجع به این فکرها با کسی حرف بزنم.

دارم خفه می شم.


مشخصات

آخرین جستجو ها